خاطرات دانشگاه
تو دانشگاه یه سلف سرویسی داشتیم بسی دور...!!!! 😀 کلی پیاده روی داشت ...از دره و تپه و جنگل و جلوی خوابگاه برادران باید طی مسیر میکردیم ....این مسیر برای ما پر بود از خاطرات شیرین و بامزه ...!! یادمه یه روز کنار یه درختی یه بچه گربه خیلی کوچولو و نازنازی نشسته بود و میو میو میکرد ...دلم براش آب شد ...رفتم طرفش و کمی بیسکوییت گذاشتم جلوش ... با ترس و لرز اومد جلو و مشغول به خوردن شد .منم سرشو با دستکشم نوازش میدادم!!!!دوستان پاستوریزه ما هم که یا از ترس این گربه عظیم و وحشتناک !!!!و یا به خاطر تماس نداشتن با گربه با فاصله چند متری دور از من ایستاده بودن ... خلاصه راهی سلف شدیم ...اما دیدم بچه گربه هم می...